بیهوشی و کما
با تمام پیشرفتهایی که در حوزه شناخت انسان و علومانسانی در این سالها پدید آمده، ناشناختههایی که به انسان ربط پیدا میکند، هنوز بسیار زیاد است و دنیای آدمها- چه از لحاظ جسمی و چه از جنبه روانی- هنوز شگفتیهای بسیار زیادی برای محققان حوزههای مختلف و مردم عادی دارد...
یکی از این شگفتیها که دستمایه تحقیقات بسیار زیاد و فیلمهای بسیاری شده «تجربه نزدیک به مرگ» است و مشاهدههای کسانی که در حالت کما فرو میروند و پس از بازگشت از این حالت، از دنیای شگفتآور، تصاویر و تجربههای غیرقابلباوری میگویند که با تمام وجود لمس کردهاند. واقعا در زمان کما برای این افراد چه اتفاقی میافتد؟ تصاویری که آنها میبینند و این تونل نور و نورهای نقرهای که از آن حرف میزنند، توجیه علمی دارد یا نه؟ دانشمندان چه جوابی به این سوالها میدهند؟ در «موضوع ویژه» این هفته به این سوژه پرداختهایم و ندا احمدلو، سارا بهرهمند، حمید دهقان و بهروز میرزایی در تهیه آن همکاری داشتهاند.
شاید این سوال، سوال شما هم باشد
آنها که به زندگی برگشتهاند، از کما چه میگویند؟
وبسایتی با نام «تجربه نزدیک به مرگ» وجود دارد که سالهاست به جمعآوری حرفهای افراد مختلف درباره تجربههای نزدیک به مرگشان میپردازد. آنچه در ادامه میآید گوشهای از این تجربههای خواندنی و جالب است که در این سایت تحتعنوان «داستان تجربههای نزدیک به مرگ» منتشر شده است. همچنین پایگاه اطلاعرسانی در ایران با نام «تحقیقات در حوزه مرگ و تجربههای نزدیک به مرگ» در همین حوزه فعالیت میکند و برخی تجربههای افراد ایرانی از همین سایت (irande.org) نقل شده است.
اولیویا و زندهشدن در قسمت عمیق استخر
من در یک خانواده بسیارسختگیر بزرگ شدم و زمانهایی که برای خودم داشتم، بسیارکم بود. یک روز در ماه جولای که اتفاقا نزدیک به روزهای تولد 10سالگیام بود، شانس این را پیدا کردم که یک بعد از ظهر تعطیل داشته باشم و به استخر بروم و کمی خودم را خنک کنم. من فقط اجازه داشتم در قسمتهای کمعمق شنا کنم و دختری هم که مسوول نظارت بر استخر بود، در حال کنترل اوضاع بود. در همین حول و حوش پسربچهای میخواست از خیابان رد شود و دختر مجبور شد با او تا آن طرف خیابان برود. همین لحظه بود که با خودم فکر کردم اگر دستم را لبه استخر بگیرم و آرامآرام به قسمت عمیق بروم، خیلی خوب میشود و همین کار را کردم و تا عمق 3متری استخر رفتم که ناگهان دستم لیز خورد. لحظه سرخوردن توی آب را به یاد ندارم ولی هنوز لحظهای که پایم کف استخر را حس کرد، به یاد میآورم. یادم میآید که بالا را نگاه میکردم، انگار همهچیز با حرکت آهسته اتفاق میافتاد و حرکتی بسیار کند و آرام داشت. احساس مبهم و گنگی داشتم اما این احساس خالی از هر ترسی بود. روی پاهای خودم کف استخر ایستاده بودم و همهچیز را با تعجب نگاه میکردم. تصاویر آن لحظه به شدت زنده و حقیقی جلوی چشم من است. لحظههایی تکاندهنده و زیبا و بدون هیچ ترس و نگرانی.
موهایم را میبینم که در آب غوطهور شده بود، رنگ آبی لغزان استخر را میبینم و لبههای استخر را که چگونه آفتاب روی کاشیهایش میخندید.
بعد به آسمان نگاه کردم و حرکتهای آب انگار از جلوی چشمهایم محو شد و کمکم دنیای اطرافم کش آمد و حالت افقی پیدا کردم. به هیچوجه برنگشتم تا ببینم چه اتفاقی برای جسمم افتاده است. حتی لحظهای مکث نکردم تا به این سبکی خارج از جسمی که داشتم فکر کنم. من فقط به آسمان آبی خیره شده بودم و حس بینهایت عجیبی از آرامش داشتم؛ احساس یک عشق عمیق، حمایت و صلح و سلامت!
در آن لحظه از زندگی فکر کردم چرا تا آن زمان احساس ترس و ناراحتی میکردم. گذشتهام در برابر لحظهای که در آن قرار گرفته بودم، بسیار کوچک و بیارزش بود. چیز بعدی که به یاد میآورم، مشتهای دختر نگهبان بود که بر پشت من کوبیده میشد و سرفههای خودم و بیرون آمدن آب از گلویم... من هیچوقت دیگر چنین حسی را در زندگیام تجربه نکردم؛ حسی عمیق از صلح و امنیت و بعد از آن هیچوقت از مرگ نترسیدم!
گری و مرگ در مهمانی
در خانه یکی از دوستانم مهمان و روی مبلی نشسته بودم که معدهام درد شدیدی گرفت. از روی مبل بلند شدم تا چیزی بخورم اما همین که ایستادم، تصویر مقابلم مثل تصویرهای تلویزیون شد و احساس کردم به پشت روی زمین افتادم و همهچیز سیاه شد اما من کاملا هوشیار بودم و به تنها چیزی که فکر میکردم، این بود که مردهام. به شدت ترسیده بودم، طوری که شروع کردم به دعا کردن و از خدا و عیسی مسیح(ع) خواستم مرا نجات دهند. کمکم اطرافم روشن شد و فکر کردم در حال برگشت به زندگی هستم در حالی که داشتم از بدنم بیرون و به سرعت به سمت سقف میرفتم و آسمان را میدیدم... هر لحظه سرعت حرکتم بیشتر و بیشتر میشد و نور در حال احاطهکردن من بود تا جایی که احساس کردم همان نور است که من را حرکت میدهد. بعد حرکت آرام شد تا جایی که مثل گردش در یک دایره شد و توانستم اشکال هندسی را ببینم که همه در حال حرکت و چرخش به نقاط مختلف بودند. فکر کردم چیزی که میبینم، شبیه «دروازه ستارهها»یی هست که همیشه دربارهاش حرف میزدم و شوخی میکردم اما حالا واقعا در حال گذشتن از آن بودم. در این زمان هیچ نگرانیای نداشتم و واقعا خوشحال بودم و اصلا به این فکر نمیکردم که چه باید بکنم یا نکنم.
وقتی از دروازه رد شدم و از تونلی هم گذشتم، وارد فضایی شدم که پر از نور و ستاره بود. هیچ کنترلی روی خودم نداشتم. در مسیر روحهایی به سمتم میآمدند که انگار از وجود من آگاه بودند. خودم را میدیدم که کاملا برهنه هستم و انگار بدنم از نور بود. در جایی قرار گرفته بودم که احساس آشنایی برایم داشت. آن روحها مرا به اتاقی بردند که از نور ساخته شده بود یا چیزی شبیه شیشه! بعد یک شاخه نورانی به سمتم آمد که احساس گرمی به من میداد. انگار آن نور در ذهنم بود. از احساسات و فکرهایم با من حرف میزد. ناگهان احساس شدید غم به من دست داد. انگار تازه فهمیدم خانواده و دوستانم را ترک کردهام. احساسی شبیه این بود که انگار همه هویتم را گم کردهام. میخواستم آنجا را ترک کنم که یک زن به سمتم آمد. انگار زنی بود که دوستش داشتم، شبیه عشق من بود اما او نبود. او من را به بدنم بازگرداند، اما عجیب بود در حالی که به بدنم بازمیگشتم، ناراضی بودم و ناراحت و میخواستم بالا بمانم. دیدم به حالت عادی برگشته بود، دوستانم را دیدم که اطرافم ایستادهاند و دستانشان را جلوی چشمم حرکت میدهند... آنها گفتند تمام این اتفاقها در یک ثانیه افتاده اما برای من مدتها طول کشیده بود.
جیل و مرگ روی موتور
جشن هالووین سال 1971 بود. سوار موتور و در راه رفتن به رستورانی بودم. تجربه موتورسواری هم نداشتم و کاملا تازهکار بودم. در مسیر با یک بشکه برخورد کردم که البته این را بعدا فهمیدم چون آن زمان فقط خودم را دیدم که در هوا پرتاب شدم و گاردریل هم با سرعت خیلی زیادی به سمت من میآید. بعد از این تصویر، همهچیز سیاه شد و فقط صدایی شبیه یک جیغ بلند شنیدم.
هیچ نوری در جایی که من بودم وجود نداشت و فقط هلالهای نازک و بزرگی، دایره دیدم را پر میکرد. هلالهایی که شروع کردند به کوچک شدن و آنوقت بود که فهمیدم انگار داخل لایههای زمین را میبینم. این صحنهها طول کشید تا زمانی که انگار چرخیدم و رو به آسمان افتادم. انگار داشتم بهشت و ستارهها را میدیدم. کهکشان و زمین را میدیدم و همه اینها یک تصویر ثابت نبودند بلکه در حال حرکت و چرخش بودند. منظرهای فوقالعاده زیبا بود. با سرعت بسیار زیادی میچرخیدم و بالا میرفتم. ستارهها انگار دنبال من میآمدند تا جایی که به نوارهای باریک نورانی تبدیل و یکییکی خاموش شدند و تاریکی شدیدی اطرافم را گرفت اما اصلا نترسیدم، خیلی احساس خوبی داشتم و احساس امنیت میکردم تا اینکه یک نور کوچک، مثل نور کوچک فانوس، در دور دستها دیدم. نوری که نزدیکتر و نزدیکتر شد و انگار یک گوی طلایی مثل خورشید بود. تصویر دیگری که به یاد میآورم، این بود که میان ابرها معلق بودم؛ آدمهای دیگری هم آنجا بودند اما هیچکس را نمیشناختم. مردی هم در میان آنها بود که از او پرسیدم کجا هستم و او جواب داد فقط به راهت ادامه بده، برو جلو.... من هم جلو رفتم و باز به پسری رسیدم که مثل مسؤولان پذیرش هتل بود. از من پرسید اینجا چه کار میکنی و من گفتم نمیدانم. او شروع کرد به بررسی کردن چیزی. اینجا بود که احساس کردم داخل تونلی قرار گرفتهام. پشتسر او یک منظره بسیار زیبا بود؛ یک تپه با درختها و گلهای زیاد و... زیباترین جایی که تا آن لحظه دیده بودم. آدمهایی هم آنجا روبروی هم نشسته بودند اما پشتشان به من بود و نوری آنها را احاطه کرده بود.
آن پسر حواسش نبود، بنابراین نزدیکتر رفتم تا آنها را ببینم. نهایت زیبایی و آرامش بود اما پسر برگشت و من را سر جایم برگرداند و گفت: «تو باید برگردی!» گفتم: «نه!» اما او باز میگفت باید برگردی و دیگر چیزی یادم نمیآید. از آن روز خیلی دلم میخواهد با مردم درباره این تجربهام حرف بزنم اما باورش برای خیلیها سخت است اما میدانم که آن پسر آنجا منتظر من است تا روزی برگردم و اجازه بدهد داخل آن باغ بروم.
آقای سعید و دیدن و شنیدن
در پی یک حادثه که عوارض روانی مخربی هم داشت، در بیمارستان روزبه بستری شدم. تقریبا یک ماه آنجا بستری بودم. قرصی که برایم تجویز شده بود، عوارض شدیدی داشت و روز به روز بدتر میشدم. تبم به اوج رسید و پزشک به والدینم گفته بود شما به بیمارستان نیایید. روی تخت خوابیده بودم و نمیدانستم تب دارم، فقط دیدم تمام بدنم عرق کرده است. پزشکان گفتند: «باید ببریمش حمام.» پس از آنکه مرا از حمام آوردند، از هوش رفتم اما چیزهایی در بیهوشی میدیدم. اگرچه فکر میکردم به هوش هستم. گفتند زنگ بزنید به پدرش بیاید و ببرندش یک بیمارستان دیگر. پدرم بعد از ظهر حرکت کرده بود و تا به بیمارستان رسید، ساعت 5 بود. میدیدم که پدرم از در بیمارستان وارد میشود. پدرم مقداری سوپ برایم آورده بود که بخورم اما میدید دندانهایم از هم باز نمیشود، دستهایم خشک شده و خون از جریان افتاده و هیچ تحرکی ندارم. وقتی دکترها دیدند دیگر کاری از دستشان برنمیآید، مرا با آمبولانس به بیمارستان سینا منتقل کردند. میدیدم پدرم با دکترها صحبت میکرد و پرستارها این طرف و آن طرف میدوند تا مرا از کُما بیرون بیاورند. حرکت نمیکردم اما از طریق صدا و تصویر، رویدادها را درک میکردم. مثلا میدیدم پدرم میرفت در آن اتاق با دکتر صحبت کند، خودم را نمیدیدم، وقتی صحبت میکردند، در کنارشان بودم. بعد دیدم پرستارها و دکترها هماهنگ کردند و آمبولانس آمد. پدرم هم آمد و مرا داخل ماشین گذاشتند. در طول حرکت هم وقتی با هم صحبت میکردند، به وضوح میشنیدم. در بیمارستان سینا میدیدم که 7 دکتر بالای سرم آمدهاند و جسم خودم را میدیدم. در این لحظات کارهای خوب و بدی که در طول زندگی انجام داده بودم، مرور میشد. مثلا به من گفته میشد: «به فلانی 5 تومان بدهکاری. حتما برو آن فرد را راضی کن و حلالیت بطلب.» دکترها خیلی تلاش میکردند تا بتوانند مرا به زندگی برگردانند. آنها میگفتند: «ما فورا آزمایش میگیریم و باید در یکی دو بیمارستان دیگر هم آزمایش بگیرند تا ببینیم جواب آزمایشهای آنها با ما یکسان است یا نه.» میدیدم که پدرم، مادرم و یکی از اقواممان آمدند بالای سرم. مادرم همراه با یکی از اقواممان از ساعت 5 عصر تا ساعت 11 شب که آزمایشها انجام شد، در بیمارستان بودند. جایی که برای آزمایش رفته بودم، به خاطر دارم. آنها داشتند با عجله کار میکردند. دکترهایی که بالای سرم بودند، یادم هست. پدرم پول کافی همراهش نبود و شناسنامهاش را گرو گذاشت. به او گفتند: «سریع برو و پول را واریز کن! اما اگر صبح هم پول را بیاوری، مسالهای نیست. شناسنامهات را هم در حسابداری گرو بگذار.» بعد مادرم به همراه دایی پدرم رفتند و آزمایشهایی را که تا ساعت 11 شب یا بیشتر طول کشید، انجام دادند و میدیدم که به کدام بیمارستان رفتند. من هم با آنها میرفتم. آنها به دو بیمارستان رفتند. به آنها گفتند: «نمیتوانیم اینقدر سریع جواب آزمایش را بدهیم» و البته غیر از آن دو بیمارستان، سایر بیمارستانها دستگاههای لازم را نداشتند. هنگامی که مادرم بعدها ماجرا را تعریف کرد، دیدم دقیقا همان بود که من تجربه کرده بودم و یک سر سوزن کم و زیاد نبود. دقیقا همان چیزهایی را میگفت که من دیده بودم.
خانم بتول و سفر بعد از زایمان
این ماجرا مربوط به حدود 4 سال پیش است. بعد از زایمان، وقتی پرستار من را وارد بخش مراقبت کرد، خواستم به کمک خواهرم به دستشویی بروم و پرستار تاکید کرد حتما از توالتهای فرنگی استفاده کنم اما این کار را نکردم. وقتی خواستم بلند شوم، همین که پایم را از در دستشویی بیرون گذاشتم، این اتفاق شروع شد. ناگهان حس کردم همه چیز مقابل من به رنگ خاکستری درآمد و با سرعت عجیبی به طرف پایین کشیده شدم.
همانطور که به طرف پایین میرفتم، دیوارهای خاکستری که آجرهای آن دیده میشد، جلوی چشمان من به سرعت ظاهر میشدند و همانطور که آنها را میدیدم، به طرف پایین کشیده میشدم. مردها و آدمهایی را میدیدم که به شدت درحال کارکردن پای این دیوارها بودند و دستشان بیل و کلنگ بود و من همچنان پایین میرفتم. ناگهان با سرعت خیلی بیشتری به طرف بالا جایی که نوری از دریچهای دیده میشد، شتاب گرفتم.
هرچه به طرف بالامی رفتم، رنگهای نور بسیار براقتر و زیباتر و درخشانتر میشدند. حتی ذرات رنگین و بسیار زیبای نور را میدیدم. در این بین، همانطور که میرفتم، نسیم بسیار روحنوازی به صورتم برخورد میکرد. باتمام وجودم این نسیم خنک را در وجودم میکشیدم. سرم را بالا گرفتم و با تمام حس این نسیم را از راه بینی فرو بردم. حتی تارهای موی ریز صورتم نیز انگار تکان میخورد. چنان لذت و سرخوشیای به من دست داده بود که تاکنون این حس زیبا را تجربه نکرده بودم. همانطور که این احساس خوب به من دست داده بود و لحظه به لحظه به آن منبع نور نزدیک میشدم، ناگهان با تکانهای شدیدی بیدارشدم. خیلی راحت، چشمم را باز کردم و از پشت پرده نازکی، صورت نگران خواهرم را دیدم و پرستاری که مرتب به صورتم میزد. چشمهایم را بازکردم و جالب اینجاست که هنوز آن کرختی و آن حس خوب در من بود. با لبخند به آدمهای روبرویم نگاه میکردم. وقتی من را به تخت برگرداندند، باز هم انگار در آن حالت سرخوشی بودم. هرچند بعد از بیدارشدن، کمترشده بود اما حس زیبایش با من بود. بعدا خواهرم به من گفت رنگ صورتت سفید سفید شده بود و پرستار میگفت فشار خونت به 5 رسیده...
حرف اول
وقتی به کما میرویم
به کجا میرویم؟
دکتر
مهدی مقدسی
متخصص مغز و اعصاب، دانشیار دانشگاه علوم پزشکی ایران
خیلی از افراد دوست دارند بدانند زمانی که یک نفر به هر دلیلی به کما میرود، چه اتفاقی از نظر مغزی برای او میافتد و سیستم مغز و اعصاب او دچار چه مشکلاتی میشود. از نظر پزشکی و فیزیولوژی، دو اتفاق مهم در طول زمانی که فرد به کما میرود، برای سیستم عصبی او میافتد؛ اول اینکه کارکرد سلولهای مغزش متوقف میشود. دوم اینکه ساختمان فیزیکی مغز او دچار آسیب میشود. مشکل اول که همان توقف فعالیت و کارکرد سلولهای مغز است، ممکن است در مواردی، برگشتپذیر و در مواردی هم برگشتناپذیر باشد. با این حال، به دلیل اختلالی که در سطح سلولهای مغز بهوجود میآید، قدرت عملکرد آن از دست میرود. این از دست رفتن قدرت عملکرد مغز باعث ایجاد برخی اتفاقهای متافیزیکی میشود. یعنی معمولا افرادی که از کما به حالت عادی برمیگردند، ادعا میکنند در آن حالت، توانستهاند شرایط یا مکانهایی ماورایی مانند دالان مرگ یا عالم برزخ را ببینند که ما نمیتوانیم توضیح قانعکنندهای از نظر علمی و فیزیکی برای چنین حالتهایی بیان کنیم. یعنی بهعنوان یک پزشک، قادر به توصیف علمی روح و حالتهای روحانی نیستیم و نمیتوانیم بگوییم روح انسان چه نسبتی با مغز او دارد یا روح چگونه با مغز ارتباط برقرار میکند. به همین دلیل صحبت از شرایط و حالتهای روح در زمانی که فرد در کما به سر میبرد، کار چندان سادهای نیست. این مساله، بخشی از متافیزیک است و نمیتوان از نظر پزشکی، توجیهی برای آن بیان کرد. از بحث متافیزیک و روح که بگذریم، باید بدانیم که اگر علت به کما رفتن فرد، اختلال دارویی یا اختلالهای متابولیک بهگونهای باشد که ما آن را برگشتپذیر بدانیم و مطمئن باشیم که مغز دوباره میتواند عملکرد خود را از سر بگیرد، میتوانیم مطمئن بشویم که بیمار میتواند کمکم و در روزهای آینده، از حالت کما خارج شود و به زندگیاش ادامه بدهد.
گاهی علت به کما رفتن، باعث میشود مغز از نظر ساختمانی و فیزیکی دچار اشکال بشود. در این صورت، با تشخیص تیم پزشکی معلوم میشود که مغز چنین بیماری قابلیت برگشت و کارکرد دوباره را دارد یا نه. اگر تیم پزشکی تشخیص بدهند آسیب به ساختمان فیزیکی مغز در حدی بوده که امکان برگشت برای بیمار وجود ندارد، مرگ مغزی را اعلام میکنند. بیماری که مرگ مغزی میشود، دیگر امکان ادامه حیات ندارد اما بیماری که به دلایل برگشتپذیر به کما میرود، پس از طی دورانی کوتاه یا طولانی، دوباره به زندگی باز خواهد گشت. زمانی که فرد به کما میرود، بدن او به دلیل توقف عملکرد سلولهای مغزی، قادر به انجام فعالیتهای طبیعی و درونی خود نخواهد بود. به همین دلیل هم براساس دلیلی که او به کما رفته و شدت و ضعف مشکل ایجاد شده، باید دستگاههایی برای ادامه فعالیتهای حیاتی به او وصل باشند. مهمترین این دستگاهها که تقریبا به تمام بیماران در حال کما وصل میشود، دستگاه تنفسی است. توقف مرکز تنفس موجود در مغز در اثر رفتن به کما، دلیل وصل کردن دستگاه تنفس مصنوعی به این افراد است. استفاده از دستگاه برای دادن تنفس مصنوعی به فرد، تا زمانی است که علت فرورفتن به کما مشخص شود. اگر این مشکل، قابل حل باشد، پزشکان آن را برطرف میکنند تا مغز بتواند کمکم عملکرد خود را بهدست بیاورد و به تبع آن، مرکز تنفس و سایر ارگانهای بدن هم بتوانند عملکرد طبیعی و عادی خود را از سر بگیرند. در این حالت، میتوان فرد را از دستگاه جدا کرد.
پاسخ محققان به یک پرسش عامیانه
تجربه مرگ چیست؟
دکتر سامرند سلیمی
روانپزشک، عضو کمیته رسانه و آموزش انجمن روانپزشکان ایران
«تجربه لحظههای نزدیک به مرگ»، ذهن خیلی ها را به خود مشغول کرده ولی هنوز هم زوایای علمی این پدیده کامل روشن نشده است. درواقع، تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، مجموعه تجربههایی است که افراد در لحظههای نزدیک به مرگ مثلا در فاصله بین ایست قلبی و احیای قلبی–عروقی تجربه و گزارش میکنند. گزارش این تجربهها در سالهای اخیر با پیشرفت روشهای احیای قلبی افزایش پیدا کرده است؛ چون افراد زیادی که بعد از ایست قلبی احیا شدهاند و زنده ماندهاند، گزارشهایی از آنچه در طول این دوره دیدهاند و درک کردهاند، ابراز میکنند.
تجربه مرگ با وحشت
این تجربه را بیشتر افرادی گزارش میکنند که مثلا در اثر ایست قلبی از لحاظ بالینی دچار مرگ شدهاند یا وضعیت جسمیشان به گونهای بوده که به مرگ بسیار نزدیک بودهاند اما نکته مهم این است که این تجربه در افرادی که در معرض یک موقعیت بسیار خطرناک آسیبزای فیزیکی یا عاطفی قرار گرفتهاند هم دیده شده. یعنی اگر فردی مثلا ببیند یک تریلی با آخرین سرعت در حال نزدیک شدن به او یا اتومبیلش است و شانس زنده ماندنش خیلی کم است هم ممکن است این تجربه را داشته باشد.
تجربه مرگ با تشنج
گاهی افرادی که بهطور ذهنی فکر کردهاند در معرض مرگ هستند؛ یعنی خطری تهدیدشان نکرده اما فکر کردهاند الان ممکن است مرگ برایشان اتفاق بیفتد، این پدیده را تجربه کردهاند. نوعی از این پدیده هم در مبتلایان به بعضی از انواع خاصی از صرعها هم تجربه میشود، بهخصوص در مبتلایان به صرع لوب گیجگاهی مغز.
تجربه مرگ در تونل تاریک یا روشن
این تجربهها، مجموعهای از احساسات مختلف هستند که مهمترین و شایعترین آنها دیدن نور در انتهای یک تونل، عبور از یک تونل خاص -چیزی که برخی نام آن را دالان مرگ گذاشتهاند- و احساس جدا شدن از بدن است، به نحوی که فرد در حالی که دراز کشیده، خود را میبیند که از بدنش جدا شده و انگار از بالا به جسم خودش نگاه میکند.
حالتهای دیگر، احساس بلند شدن و در فضا معلق ماندن خود فرد است؛ نه اینکه از روبرو خودش را ببیند بلکه فکر میکند در هوا معلق است و از جایش بلند شده. دیدن موجودات ماورایی یا منتسب به ماورایی هم شایع است. یکی از پدیدههای جالب دیگر که گاهی اتفاق میافتد، مرور پانورامیک کل زندگی است؛ یعنی طی چند ثانیه، تمام زندگی و لحظههای مهم آن مثل یک فیلم بسیار سریع جلوی چشم میآید. در ادبیات ما هم این موضوع وجود دارد و خیلی مواقع وقتی آدمی بسیار میترسد یا خیلی ناراحت است، به زبان محاوره میگوید یک لحظه احساس کردم تمام زندگیام از جلوی چشمم گذشت یا کسانی که تصادف سختی داشتهاند، این حس را تجربه کردهاند و آن را گزارش میدهند. احساسهای دیگر، احساس امنیت مطلق، گرم شدن بدن و آرامش بسیار عمیق است. علاوه بر اینها، بخشی از این تجربه بهصورت تجربه حضور در موقعیتها یا حوادثی است که یا واقعا در گذشته برای فرد اتفاق افتاده یا اصلا اتفاق نیفتاده و آنها را تصور میکند.
مجموعه گزارشهای متعددی از این پدیدهها در قالب کتابها، مقالهها و مجلههایی منتشر شده است که به علت اینکه موضوع بسیار پررمز و رازی است، خوانندههای زیادی دارند. با جستجو در اینترنت هم میتوانید دهها گزارش در این زمینه در سایتهای مختلف مطالعه کنید. البته اینکه چقدر این گزارشها دقیق و قابلاعتماد باشند، معلوم نیست ولی سایتهای معتبری هم وجود دارند که چنین گزارشهایی را اززبان افراد مختلف، نقل کردهاند.
روی پدیده تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، مطالعههای مختلفی انجام و از چند منظر هم به آن نگاه شده است؛ از منظر زیستی، زیستشناسی مغز، روانی و معنوی. تئوریهای معنوی، این پدیده را بیشتر منتسب به لحظه جدا شدن هوشیاری از مغز و بدن آدمی و ورود موقت به دنیای پس از زندگی میدانند اما به هر حال منشاء بسیاری از پدیدههای تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، امروزه از نظر علوم اعصاب معلوم شده است.یکی از مهمترین یافتهها در مورد تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، تجربه جدا شدن از بدن است به طوری که فرد احساس میکند از بدنش جدا شده و از بالا نظارهگر خود است.
تجربه مرگ و حسآمیزی
مطالعه بسیار مهمی در این زمینه در سال 2009 بهوسیله «سباستین دیگوئز» و «اولاف بلانک» انجام گرفت. نتایج این مطالعه که در مجله معتبر
neurology of consciousness منتشر شد، نشان داد هرگاه فرد در موقعیت نزدیک به مرگ مثل ایست قلبی قرار گیرد یا حتی موقعیتهایی را تجربه کند که -چه بهطور واقعی و چه بهطور ذهنی- احساس خطر مرگ کند، اختلال شدیدی در جمعبندی و منسجم کردن پیغامهایی که از تمام حسهای بدن به مغز میرسد، رخ میدهد. یعنی مجموعهای از پیغامها در آن واحد از تمام حسها (حس ارتعاش، گرما، سرما، مزهها، بینایی، بویایی و...) در نقطهای از مغز جمعبندی میشوند و مجموعهای از اطلاعات واحد را شکل میدهند. وقتی بشر در چنین موقعیتهایی قرار میگیرد، بیشتر به دلیل اختلال شدید مرکز قشر گیجگاهی-آهیانهای مغز، این تجربهها رخ میدهد.
تجربه مرگ و اختلال گیجگاهی
مطالعه مهم دیگری که در لندن در سال 2005 بهوسیله «کریستوفر سی فرنچ» انجام شد، ثابت کرد وقتی در اثر ایست قلبی، اکسیژنی که به مغز میرسد کم میشود و دیاکسیدکربن افزایش مییابد، فعالیت طبیعی لوب گیجگاهی مغز مختل میشود که باعث بروز تجربههای بینایی، بهخصوص دیدن تونل نور یا دیدن نور انتهای تونل و گذر از تونل و مشاهده تصاویر پانورامیک از تمام زندگی به شکل فیلمی که روی دور تند قرار دارد، میشود.
تجربه مرگ و ترشح اندورفین
از سوی دیگر، مشاهده شده که پدیده تجربه لحظههای نزدیک به مرگ با آزاد شدن شدید اندورفین در مغز همراه است. اندورفینها درواقع مواد شبهمورفینی هستند که مغز آنها را تولید میکند و این پدیده باعث احساس شدید لذت و آرامش میشود.
تجربه مرگ و تفاوت آدمها
اما این همه داستان نیست؛ نظریه دکتر سوزان بلکمور، انقلاب بزرگی در شناخت بیشتر این پدیده ایجاد کرد. او در مقاله معروف خود به اسم «از مردن تا زیستن دوباره» اشاره کرد پدیده تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، اگرچه منشاء بیولوژیک و زیستی دارد اما شکل آن در همه آدمها یکسان نیست و تجربه این پدیده بهشدت تحتتاثیر فضای روانی و اعتقادی آدمها قرار دارد. به عبارت دیگر، دانستههای قلبی و اعتقادها و باورها در آنچه فرد در این حالت میبیند، تاثیر میگذارد و هرکس میتواند حسهای متفاوتی را تجربه کند. بعضی از پدیدهها و وقایعی که رخ میدهد، بیشتر تصورات خود مغز است اما اینکه مغز در آن لحظه چه تصورهایی ایجاد کند، ریشه در دانستههای قبلی و اعتقادها دارد. درنهایت اینکه، پدیده تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، هنوز از خیلی از جهات ناشناخته است و کار زیادی لازم دارد ولی شاید با بررسی دقیقتر آن بتوان به اطلاعات علمی زیادی در مورد مراکزی از مغز که به باورها و اعتقادها و معنویت اختصاص دارند و به مفهوم و فلسفه زندگی هر فردی میپردازند، دست یافت.
بازخوانی اظهارات متناقض بعد از کما
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟*
دکتر حامد محمدی کنگرانی
روانپزشک، عضو کمیته رواندرمانی و رسانه انجمن روانپزشکان ایران
بهنظر میرسد تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، به شدت با مسائل فرهنگی، معنوی و عرفانی آمیخته شده است اما اغراقهایی هم در مورد آن وجود دارد و افرادی ممکن است به دلایل مختلف به آن دامن بزنند. این موضوع، برای خیلیها جذابیت دارد کمااینکه میبینیم کتابها و فیلمهای مستند متعددی در مورد آن وجود دارد و در مجلهها و مقالههای مختلفی به این موضوع پرداخته شده است. این تجربه، حتی دستمایه فیلمهای سینمایی هم قرار گرفته است؛ معروفترین نمونه آن فیلم Flat liner است که از تلویزیون خودمان هم پخش شد. موضوع این فیلم در مورد چند دانشجوی پزشکی است که با تزریق دارو به خود در حالت مرگ قرار میگیرند و در این حالت به گذشته میروند و چیزهایی را تجربه میکنند. سرانجام دوستانشان که بالای سرشان زنده هستند، آنها را با شوک به این دنیا برمیگردانند. کارگردان این فیلم توانسته با توجه به موضوع تجربه لحظههای نزدیک به مرگ، فیلم جذاب، اکشن و هیجانانگیزی بسازد. البته در دنیای واقعی هم گاهی افراد از زبان کسانی که پس از کما هوشیاری خود را به دست میآورند، خاطراتی را میشنوند اما کما یک مبحث کاملا علمی است و وقتی سطح هوشیاری از حدی پایینتر باشد، فرد به کما میرود.
علم این تصاویر را نمیبیند
از نظر علمی هم دیدن تصاویری نظیر تونل نور و تجربه لحظههایی که برخی افراد پس از کما در مورد آن میگویند، قابل لمس نیست زیرا در زمان کما فعالیت مغز آنقدر کاهش مییابد که دریافتی از محیط بیرون ندارد پس فرد قاعدتا از نظر علمی نمیتواند چیزی را ببیند یا بشنود. البته من شخصا در مدتی که در بیمارستان با بیمارانی سروکار داشتهام که با مصرف دارو به قصد خودکشی به کما رفتهاند و بعد از یکی، دو روز هوشیاری خود را به دست آوردهاند، هرگز از زبان هیچکدام از آنها چیزی درباره تجربه دیدن تونل نور و مانند آن نشنیدهام.
احساسی متفاوت پس از کما
کسانی که از کما خارج میشوند، احساسهای متفاوتی دارند. این احساسها به اینکه فرد به چه دلیل به کما رفته و وضعیت او پس از به هوش آمدن، بستگی دارد؛ مثلا خیلی از کسانی که به علت خودکشی به کما رفتهاند، پس از به دست آوردن هوشیاری، از زنده ماندن بسیار ناراحت میشوند ولی برخی دیگر بسیار خوشحال هستند که فرصت زندگی دوباره پیدا کردهاند.
اما همیشه دلیل به کما رفتن خودکشی نیست و ممکن است علت آن غرق شدن، تصادف و... باشد. معمولا وقتی افراد دچار این حوادث از کما خارج میشوند، احساس خوبی دارند. البته باز هم این حس به وضعیت آنها بستگی دارد مثلا اگر بعد از هوشیاری متوجه شوند از کمر به پایین فلج شدهاند، ممکن است احساس یأس و ناامیدی شدیدی داشته باشند و حتی فکر کنند اگر به هوش نمیآمدند و میمردند، بهتر بود اما در این زمینه حمایت اطرافیان تاثیر زیادی در بهبود شرایط بیمار دارد.
تغییرات شخصیتی پس از کما
البته همیشه تغییرات شخصیتی پس از کما مثبت نیست و چیزی بهعنوان «تغییرات شخصیتی ناشی از بیماریهای طبی عمومی» هم در علم روانپزشکی وجود دارد که شخصیت افراد مبتلا به آن (نه فقط یک رفتار خاص) به علت بیماریهایی مثل تومور مغزی، سرطان و... عوض میشود. رفتار کسی که از کما برگشته، گاهی به علت تغییراتی که کما در او ایجاد کرده و گاهی هم به دلیل تغییرات سلولهای مغزی و... تغییراتی پیدا میکند که نمیتوانیم آن را توجیه کنیم ولی احتمالا به علت اینکه مغز آسیب دیده، فرد دچار این تغییر خصوصیات شخصیتی میشود.برخی از بیمارانی که از کما برمیگردند، دچار افسردگی، پرخاشگری و بدبینی میشوند و این اصلا ربطی به تجربه لحظههای نزدیک به مرگ ندارد و علتش بیشتر ضربه به مغز، خونریزی و آسیب مغزی است. یعنی باید آسیب جسمی ناشی از کما را هم در نظر گرفت.
گاهی وقتی بیمار هوشیاریاش را بازمییابد، خاطرههایی از آنچه در دوره کما تجربه کرده، تعریف میکند و گاهی اغراق زیادی در این گفتهها مشاهده میشود. حتی برخی افراد برای تحتتاثیر قرار دادن دیگران و اطرافیانی که خصوصیت تلقینپذیری بیشتری دارند، داستانی در این باره میسازند.
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 9 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید
دانلود مقاله بیهوشی و کما