فی بوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

فی بوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

تحقیق در مورد رستم و اسفندیار

اختصاصی از فی بوو تحقیق در مورد رستم و اسفندیار دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

تحقیق در مورد رستم و اسفندیار


تحقیق در مورد رستم و اسفندیار

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

تعداد صفحه:15

فهرست مطالب:

 

رستم و سهراب

اسفندیار

سهراب

خلاصه داستان:

عملکرد قهرمانان داستان:

هجیر:

گژدهم:

افراسیاب:

سهراب:

نکته:

کیکاووس:

رستم:

به معنای آفریده‌ی مقدس. لقب آن تَهْم یعنی دلیر است. پسر گشتاسب. او برای گسترش دین بهی بسیار می‌کوشد و جنگ‌ها می‌کند. از جمله، ارجاسب، شاه هونها را شکست می‌دهد. به واسطه‌ی دانه‌ی اناری که زرتشت به او می‌دهد، روئین تن می‌شود. اسفندیار جوانی شایسته و نیرومند است که حسادت اطرافیان خود را برمی‌انگیزد و از او نزد پدر بدگویی می‌کنند. گشتاسب به خاطر سعایت اطرافیان به اسفندیار بدگمان می‌شود و به خیال اینکه او در فکر تاج و تخت است دستور می‌دهد پسر را در غل و زنجیر به دژ گنبدان ببرند و در آنجا او را به چهار میخ آهنین ببندند. ارجاسب، شاه هونها که از تغییر دین گشتاسب آگاه شده به بهانه‌ی بازگرداندن دین قبلی به حمله می‌برد. در این نبرد بسیاری کشته می‌شوند و سپاه ایران شکست می‌خورد. گشتاسب کسی را نزد اسفندیار می‌فرستد و عذر گذشته می‌خواهد و از او می‌خواهد به کمکش بیاید. اسفندیار که ابتدا از پدر دل‌آزرده است نمی‌پذیرد، اما سرانجام قبول می‌کند و نزد پدر می‌اید و ارجاسب را شکست می‌دهد. اما گشتاسب اهدای تاج و تخت خود به او را منوط می‌کند به نجات دو خواهر اسفندیار که نزد ارجاسب اسیرند. اسفندیار می‌پذیرد و در راه رسیدن به روئین دژ که کاخ ارجاسب است از هفت خوان می‌گذرد. خوان نخست، کشتن دو گرگ غول پیکر؛ خوان دوم، کشتن دو شیر غول‌ پیکر؛ خوان سوم، کشتن اژدهای کشف رود، که اسفندیار برای از بین بردن این اژدها درون صندوقی آهنی پنهان شد و بعد از اینکه اژدها صندوق را به دندان گرفت از آن خارج شده و اژدها را کشت. خوان چهارم، کشتن زن جادو؛ خوان پنجم، کشتن سیمرغ و دو فرزند او، که اسفندیار برای کشتن سیمرغ در صندوقی پنهان شد که روی یک گردونه بود و گرداگرد آن را شمشیر نشانده بودند. بال سیمرغ به هنگام حمله به صندوق در شمشیرها گیر کرد و زخمی شد. اسفندیار نیز از صندوق درآمده و او را به قتل رساند؛ خوان ششم، گذشتن از بیابان پر از برف؛ و خوان هفتم، گذشتن از صحرای سوزان بود. او پس از گذار از هفت خوان، لشکر ایران را به روئین دژ می‌رساند، اما در می‌یابد که با جنگ نمی‌تواند وارد دژ شود. بنابراین به جامه‌ی بازرگانان درآمده، هشتاد جفت صندوق بر پشت هشتاد شتر استوار می‌کند و 160 دلاور را در آن‌ها پنهان می‌سازد. بیست دلاور دیگر نیز به جامه‌ی ساربانان در‌می‌آیند. بقیه‌ی لشکر نیز تحت فرمان پشوتن منتظر علامت اسفندیار می‌مانند. او بر بیست شتر نیز حریر و ابریشم و گوهر بار می‌کند و وارد دژ می‌شود. چند روز بعد اسفندیار ساکنان دژ را به مهمانی دعوت می‌کند و به بهانه‌ی مهرگان آتشی برپا می‌سازد. پشوتن با دیدن آتش لشکر را به سمت دژ می‌کشد و به نبرد با سرداران ارجاسب می‌پردازد. ارجاسب نیز به خیال آنکه دژ در امان است، تمام لشکر را برای کمک به سربازان بیرون می‌فرستد. با خالی شدن دژ، اسفندیار دلاوران را از صندوق‌ها درآورده و دژ را تسخیر می‌کند، خواهرانش را نجات می‌دهد و گنج ‌های دژ را برداشته و به نزد پدر می‌رود. اما گشتاسب حاضر نمی‌شود سلطنت را به او واگذار کند و او را به سیستان می‌فرستد تا رستم را دست بسته به نزد او بیاورد. اسفندیار از رستم می‌خواهد که خود را دست بسته تسلیم گشتاسب کند، اما رستم این خفت را نمی‌پذیرد و اسفندیار مجبور به نبرد تن به تن با او می‌شود. رستم که پیرمردی است، چون می‌بیند که نزدیک است از اسفندیار شکست بخورد، از سیمرغ کمک می‌طلبد و او راز روئین‌تنی و نقطه‌ی ضعف اسفندیار را به او می‌گوید و تیری از گز به رستم داد تا به کمک آن اسفندیار را نابود کند. در نبرد بعدی رستم تیر گز را به چشم اسفندیار می‌زند که تنها نقطه‌ی آسیب‌پذیر اوست و باعث مرگ او می‌شود. پس از آنکه اسفندیار تیر را از چشم بدر می‌اورد، بهمن پسر خود را به رستم می‌دهد تا او را بپرورد.....


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد رستم و اسفندیار

پاورپوینت کتاب مدیریت منابع انسانی دکتر اسفندیار سعادت

اختصاصی از فی بوو پاورپوینت کتاب مدیریت منابع انسانی دکتر اسفندیار سعادت دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

289 اسلاید

ماهیت مدیریت منابع انسانی
سیر تحولات مدیریت منابع انسانی و امور کارکنان
فرایند های مدیریت منابع انسانی
فرایند جذب منابع انسانی
فرایند مدیریت عملکرد منابع انسانی
فرایند جبران خدمات و پاداش منابع انسانی
فرایند توسعه منابع انسانی
فرایند مدیریت استراتژیک منابع انسانی

دانلود با لینک مستقیم


پاورپوینت کتاب مدیریت منابع انسانی دکتر اسفندیار سعادت

تحقیق درباره اسفندیار پهلوانی

اختصاصی از فی بوو تحقیق درباره اسفندیار پهلوانی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

تحقیق درباره اسفندیار پهلوانی


تحقیق درباره اسفندیار پهلوانی

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه:15
فهرست و توضیحات:

اولین دیدار اسفندیار با رستم

اسفندیار پهلوانی

 بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش کتایون فرزند قیصر روم بود .سه فرزند پسر داشت که بهمن از همه بزرگتر بود .

اسفندیار خسته ولیکن پیروز از جنگ با ارجاسب برمی گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود .

 او میدانست که دوران سختی بسر رسیده و تمام دشمنان ایران سرکوب شدند و حالا بیایستی پدرش به پیمانش وفا می کرد و تخت شاهی را دست او میسپارد و دیگر هیچ دلیل و بهانه ای وجود نداشت تا از این کار خودداری کند .

 

 

در شهر جشن بزرگی بر پا بود و شاه طهماسب بهمراه نامداران و فرزانگان و موبدان  از پسرش استقبال کرد . سفره های رنگین مهیا شد و مهمانان مشغول شدند . گشتاسب از پسرش خواست تا ماجرای را تعریف کند . اسفندیار به گشتاسب گفت که در هنگام شادی این درخواست را نکن زیرا با سخنهای تلخ گذشته کام خود را تلخ میکنیم . فردا همه چیز را برای شما خواهم گفت .

شب که اسفندیار از مهمانی بازگشت ناراحت بود . اسفندیار به مادرش کتایون گفت : که شهریار با من بد می کند . به من گفت : هنگامیکه انتقام ما را از ارجاسب بگیری و خواهرانت را از بند آزاد کنی و نام ما را در گیتی سربلند کنی ، تخت و تاج شاهی را به تو واگذار می کنم . فردا صبح که شاه از خواب بیدار شود این سخن ها را به او خواهم گفت . مادرش از این سخن ها ناراحت شد چون می دانست که شاه تاج و تختش را نخواهد بخشید . مادر پاسخ داد : ای پسر رنج دیده من، تمام سپاه به رای و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجی بر سر داد ،  بیشتر از این مخواه . زمانیکه او به دیار باقی برود  این تاج و تخت به تو خواهد رسید و  بهتر است فرزندی بمانند تو ، در برابر پدرش فرمانبردار باشد .

 

تا دو روز افراسیاب نزد گشتاسب نرفت و روز سوم گشتاسب از خواسته فرزندش آگاه شد و آنگاه جاماسپ فال گو را نزد خود خواست . جاماسپ گفت : کاش زمانه مرا بدست چنگال شیر می سپارد  تا این اختر بد را نمی دیدم ، که  باید این چنین در غم اسفندیار نشست همان پهلوانی که جهان را از دشمنان پاک کرد  . گشتاسب از او پرسید : زود به من بگوی که این اتفاق کجا خواهد افتاد . جاماسپ گفت : این غم در زابلستان بدست رستم اتفاق خواهد افتاد .

 

 

 

روز بعد شاه بر تخت نشست و اسفندیار نزد او رفت و همه موبدان و ناموران نیز ایستاده بودند . اسفندیار گفت : شاه پاینده باشد که زمین از تو شکوهمند شد . تو مظهر داد و عدالتی و همه ما بنده و فرمانبردار توئیم . می دانی که ارجاسب با سواران به جنگ آمد و من در دشت گورستانی از اجساد آنها درست کردم و سر ارجاسب را از تن جدا کردم و بواسطه سوگند و پیمان تو ، دلم به فرمان تو گرمتر شد . حال بهانه چیست ؟

شاه به فرزندش پاسخ داد :  تو بیش از این انجام داده ای و پروردگار یاور تو باشد   ، اما اینک مردی است که از آغاز پادشاهی ما تا کنون به بارگاه نیامده و در برابر شکوه ما سر خم نکرده است و او کسی نیست جر رستم پسر زال . تو باید به سوی سیستان بروی و رستم را در بند، نزد ما آوری .و مطمئن باش که اگر فرمان مرا اطاعت کنی و دستور مرا اجرا کنی تخت و تاج شاهی را به تو می سپارم .

اسفندیار پاسخ داد : ولی از زمان منوچهر تا کیقباد همه سرزمین ایران از رشادت این پهلوان در امنیت بسر برده است  .

شاه اینطور به اسفندیار پاسخ داد که : آیا نشنیدی که اهریمن چگونه موجب می شود انسان راه درست را گم کند . لباس رزم بر تن کن و به سمت سیستان برو . و دست رستم را ببندد و پیاده او را به درگاه بیاور

اسفندیار به شاه گفت : تو با رستم دستان کاری نداری ، دنبال راهی هستی که مرا دور نگه داری . این تخت پادشاهی برای تو باشد که برای من  گوشه ای از این جهان کافی است . من هم مانند بقیه لشکر فرمانبردار تو هستم

پدر گفت : در قضاوت عجله نکن که با این کار سربلند خواهی شد .

 

بعد از شنیدن حرفهای بهمن ، اسفندیار دستور داد تا اسب سیاه را زین کنند و همراه صد سوار تا لب رود هیرمند آمد .

ناگهان با صدایی برگشت و سواری دید که به سوی آنها می آید . رستم را شناخت .

وقتی رستم از رود گذشت و پا بر خشکی گذاشت  بر اسفندیار درود فرستاد . و ادامه داد خدا را شکر که سلامت به این جا رسیده اید  همیشه بخت با تو یار باشد و بد اندیشان از تو دور باشند .

چون اسفندیار این خوش آمد را شنید او را در بغل گرفت و گفت :خدا را سپاس می گویم  که تو را شاد و خرم می بینم .

 

 

رستم بدو گفت : ای نامدار به سرا و خانه من بیا تا جان من از وجود شما روشن گردد ، هرچند آنچه که داریم درخور شما نیست ولی تمام تلاشمان را خواهی کرد .

 اسفندیار گفت : هرچند که پذیرفتن دعوت  پهلوانی مانند تو برای من عزیز است ولی نمی توانم از فرمان شاه سرپیچی کنم که اجازه نداریم که در زابل بمانیم . تو نیز فرمان شاه را بپذیر و بند بر پای کن که عمل کردن به دستور شاه ننگ نیست . و از فرمان او سرپیچی نکن .

 

اگر همراه من بیایی ،  سوگند می خورم که به تو آسیبی نرساند و آنگاه که من تاج بر سر گذارم ، تو را با شکوه فراوان به زابلستان برخواهم گرداند .

رستم که خشمگین شد گفت : آمدم تا دل را با دیدار و گفتار تو شاد کنم و تو را بسوی خان خود دعوت کنم و بر فرمان تو گردن نهم . اما این سخن تو خیلی برایم مایه ننگ  است و کسی مرا زنده در بند نخواهد دید و اگر بند ، بند بدنم از هم جدا شود از این ننگ بهتر است.

اسفندیار گفت : ای پهلوان تمام سخنانت درست است ولیکن قبول کن که اگر کنون مهمان تو شوم و تو از فرمان شاه سرپیچی کنی، روز روشن بر من تیره شود و چگونه من حق نان و نمک تو را فراموش کنم و با تو بجنگم و گر از فرمان شاه سر بپیچم بدان که روزگارم سیه خواهد بود . ای پهلوان اینگونه برآشفته نشو ،به خیمه گاه بیا و امشب را مهمان ما باش و بهتر است که بخاطر فردای نامشخص امروزمان را خراب نکنیم .

رستم گفت : یک هفته در شکارگاه بودم بخانه می روم و جامه ام را عوض می کنم و چون سفره خویش را گستردی کسی را دنبال من بفرست. رستم سوار بر رخش شد و با دلی خسته نزد زال برگشت . و آنچه از اسفندیار دید برای زال تعریف کرد .

 

 

 

دعوت از رستم به مهمانی 

از طرفی اسفندیار اندیشه اش از افکار مختلف پر شد و بشوتن که مشاور اسفندیار بود به سرای او می آید و می گوید : که ای نامدار، من سخنانتان را شنیدم ، مردانگی در سخن رستم پیدا است و او بند را نمی پذیرد . تو میدانی که  این دستور شاه از برای چیست . پس جان عزیزت را بیهوده بخطر نیانداز .

ولیکن اسفندیار نمی توانست از فرمان پدر سرپیچی کند

و اینقدر در این اندیشه بود که سفره گسترده شد ولی او کسی را بدنبال رستم نفرستاد ..

رستم در خانه اش بود و چون از وقت خوردن گذشت و کسی به دنبال او نیامد ، بیشتر دلگیر شد . دستور داد تا رخش را زین کنند تا نزد اسفندیار برود و بگوید : آیا تو مرا دست کم گرفته ای ؟

از هیرمند گذشت و نزد اسفندیار رسید ، گفت : ای پهلوان عهد و پیمان تو اینگونه است همانا خود را بزرگ می دانی و از نشستن با ما ننگ داری . اما بدان که من رستم هستم ، نگهدار شاهان و ایران من هستم  . و بدان که پهلوانان زیادی تا مرا بدیده اند قبل از جنگ فرار کردند و حتی خاقان چین بدست من از پای در آمدند .و از پهلوانی خود سخن گفت .

 

 

 

اسفندیار که رستم را خشمگین دید سعی کرد خشم او را بکاهد و گفت : اگر من کسی را نفرستادم می خواستم تو  خستگی از تن بدر کنی و می خواستم بامداد برای پوزش خودم نزد تو بیایم . به دیدار تو شاد می شوم و اکنون که خودت را به رنج انداختی و از سرایت به دشت آمدی ، بیا در کنار ما بنشین . سپس رستم را بر دست چپ خود نشاند . اما رستم گفت : که این جایگاه شایسته من نیست و جایی می نشینم که خودم می خواهم . و با خشم با شاه زاده  گفت : بیا و هنرم را ببین که از نژاد سام هستم .آیا در نزد تو  جائی سزاور من نیست . و بعد از آن پس شاه دستور داد که تختی زرین بیاوردند و او بر این صندلی زرین نشست .

سپس اسفندیار بدو اینطور گفت : که از بزرگان شنیدم که تو فرزند زالی همون فرزندی که وقتی با موی سپید زاده شد دل سام از دیدنش آشفته شد و او را در کوه رها کردند و اگر سیمرغ مهر زال بر دل نمی گرفت از او چیزی نمی ماند و سام نداشتن فرزند را بر داشتن چنین فرزندی پذیرفت . و اگر سیمرغ نبود هم اکنون نامی از زال و رستم نبود .

رستم چون این درشتی از اسفندیار بدید خشمگین شد شروع به یادآوری نیکان خود کرد و از دلاوریهای آنان گفت و از مادرش که دختر مهراب بود و نیاکان او نیز شاهان بودندو نسل پنجم آنها ضحاک بود و به اسفندیار گفت :تو چه نژادی از این نامورتر می شناسی ؟

چون اسفندیار این سخنان را شنید خندید و گفت : حالا از کارهایی که من کرده ام ، بشنو .  بعد از جنگ و پهلوانیهای خودش گفت که چگونه زمین را از وجود بت پرستان پاک کرد و از نژادش گفت که گشتاسپ پسر لهراسب ، پسر اورند ، که او نیز از نژاد کیقباد و اگر همینطور ادامه دهی تا فریدون شاه می رسد . و بعد سخن از نیکان و نژاد مادرش گفت . سپس سخن از هفتخوانش گفت که چطور با پیروزی به ایران آمد .

 

 

 

رستم بدو گفت : از این نامدار پیر این سخن را بشنو که اگر من به مازندران نمی رفتم و اگر شجاعت من در نبردهای مختلف نبود ، کیخسرویی زاده نمی شد که از او لهراسبی و گشتاسبی باشد . و حالا برای چه  به تاج و تخت لهراسبی می نازی . تو پهلوان تازه به دوران رسیده ای و می خواهی با در خواستت مرا خوار کنی .

 

اسفندیار خندید و بدو گفت : تو امروز اینها را بگو ولی فردا که روز رزم است ، تو را از اسب بر زمین می اندازم و دو دستت را بسته و نزد شاه می برم . به او می گویم که از تو اشتباهی ندیدم و از او می خواهم که تو را از این غم رها کند و بعد گنج فراوان بدست خواهی آورد .

رستم از حرفهای اسفندیار بخندید و گفت : چون فردا وقت نبرد رسید تو را بلند کرده و نزد زال می برم و تو را بر برترین جایگاه می نشانم و هر آنچه موجب شادیت شود فراهم می کنم . نیاز سپاهت را برطرف کرده و بعد هم پای تو نزد شاه آیم و بر گشتاسپ سپاس می فرستم  و تاج شاهی را در اختیارات می گذارم و باز هم برای برای ایرانیان خدمت کنم همانطور که تا حال کرده ام .

اسفندیار گفت : از پیکار بسیار سخن گفتیم و حال شکم گرسنه است ، دستور داد سفره ای گستراندن . وقتی سفره گسترده شد ، رستم شروع به خوردن کرد و اسفندیار از خوردن او در شگفت ماند . چون زمان رفتن شد ، اسفندیار به او گفت : هر چه خوردی نوش وجودت باشد .

رستم از او تشکر کرد و گفت : اگر این کینه را از دلت بیرون می کردی و به سرای ما می آمدی به تمام آنچه که گفتم عمل می کردم .

اسفندیار گفت : تو فردا مرا در میدان نبرد خواهی دید ، بهتر است که تن خود را رنجه نکنی .بهتر است هر آنچه به تو گفتم بپذیری و به دستور شاه با بند تو را نزد او برم .

دل رستم از این حرفها غمگین شد زیرا می دانست هر دو کار چه پذیرفتن بند و چه شکست اسفندیار برای او بدنامی خواهد داشت .

 

 

 

پند دادن زال

وقتی رستم به سرای خودش برگشت به دوستانش نگاه کرد و به برادرش زواره گفت تا لباس جنگی او را آماده کند . و زواره لباس و سلاح او را از مخفیگاه بیرون آورد و آماده کرد .

وقتی رستم لباس جنگش را پیش روی خود دید ،  با اندوه گفت : ای جوشنی که روزگاری را آسوده گذراندی ، دوباره وقت رزم و جنگ فرارسیده  و باید وظیفه ات را درست انجام دهی و در چنین جنگی  باید ببینیم که فردا اسفندیار چه خواهد کرد .

 

زال ( دستان ) چون این حرفها را از رستم شنید ،  آن مرد کهنسال را نگران کرد . به فرزندش گفت : تا حالا همیشه با دلی پاک به نبرد رفته ای و از فرمان شاهان تو رنج بسیار کشیده ای ، می ترسم که اقبال تو به آخر رسیده باشد و همه نسل من از بین بروند ، اگر بدست جوانی همچون اسفندیار کشته شوی دیگر نام و نشانی از زابلستان نخواهد ماند و اگر از تو به او آسیبی برسد باز هم بد نام خواهی بود و هر کسی داستانی می سازد و نام تو را بد خواهند کرد ، که رستم شهریار ایران را کشته است . از این شهریار جوان دوری کن .یا بندگی او را بپذیر یا از اینجا دور شو .

 

 

رستم به پدر پیرش گفت : سالهای زیادی با جوانمردی زندگی کرده ام و خوب و بدهای بسیاری را تجربه کرده ام . اگر من از اینجا بروم مطمئن باش که در اینجا دیگر چیزی باقی نخواه ماند . من از او بسیار خواهش کردم ولی او سخنان مرا نپذیرفت و تجربه مرا قبول نکرد . اگرفردا لباس رزم بپوش نگران جان او نباش ، که به او آسیبی نخواهم رساند . او را به بند خواهم آورد و او را چند روزی مهمان خواهم کرد  و بعد بهمراهش نزد گشتاسپ خواهم رفت و بعد که او پادشاه شد کمر بر خدمت او خواهم بست .

زال از گفته های پسرش خندید و گفت : ای پسر آنچه که تو می گویی انتهایش مشخص نیست و این حرفها خام است و تو نمی دانی که چه پیش خواهد آمد ، هم رزم تو اسفندیار است که خود پهلوانی به نام است . و معلوم نیست که حوادث چگونه اتفاق می افتد .

من آنچه که به نظرم رسید به تو گفتم و حالا خودت باید تصمیم بگیری .

 


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درباره اسفندیار پهلوانی