فی بوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

فی بوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلود کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون

اختصاصی از فی بوو دانلود کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون


دانلود کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون

فصل اول
دوره کودکی
مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا، طبیب فقرا بود،و زنی کـه مـن
وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت
فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خـدایان بـرای
آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد.
مادرم مرا)سینوهه( میخواند زیرا این زن،که قصه را دوست می داشت اسم)سینوهه( رادریکی از قصه ها شـنیده بـود.یکـی
ازقصه های معروف مصر این است که)سینوهه( برحسب تصادف، روزی در خیمه فرعون،یک راز خطرنـاک را شـنید وچـون
دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده،ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود
تا به موفقیت رسید.
مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد.
کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد.شـاید
به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای
آنها،)اسراری که سبب مرگ میشد( پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات
و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد.ولی وقتی یک بدبختی،یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پـیش
می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات،دربدبختی خود را تسکین می دهند،ودرنیکبختی خویش را مـستوجب سـعادتی کـه
بدان رسیده اند می دانند.
من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خـود
اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکـه دوره
آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم.1من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مـادرم مراکنـاررود
نیل یافت،من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخـت مـسدودکرده بودنـد کـه آب وارد
نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یک
روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها،بالای سرم پروازمیکردنـد وخواننـدگی
مینمودند زیرا طغیان نیل،آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان
خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید،تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم.آنوقت مـن فریـاد زدم ولـی فریـاد
ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبـارت از دو مرغـابی و یـک پیمانـه آرد
مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت ایـن یـک بچـه گربـه
نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم.پدرم بدوا متغیرگردیـد ومـادرم را ازروی
خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد
پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حـرف را پذیرفتـه
باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده
بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم
ثبت کنند.2
آنگاه پدرم چون طبیب بود خود،مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنـه کـردن بـسپارد زیـرا
میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند.ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین،مراخود ختنه ننمـود
بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنـه کـردن بایدهدیـه دیگربـه عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی ایـن وقـایع روی
داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم.
تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی مـن سـپری گردیـد و وارد مرحلـه
شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتنـد.زیـرا ازخـدایان مـی
ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولـی مـی
توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند
وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر،یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شـده
بود،و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.آوازه طبس سبب شـد کـه عـده کثیرازخارجیـان ازکـشورهای
دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاء
و معبدهای بزرگ،دردو طرف رود نیل، تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبـه هـا یـا فقـرای مـصری
زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و بـه
دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری،کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند،ومن ختنه نشده بـودم،فکرمی کـنم
که والدین من خارجی بودند.
وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین
کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد.مـن دیـدم کـه
چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت
وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والـدین مـن غنـی نبـوده انـدزیرا اگربـضاعت
داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند.امروزکه پیرشده ام،دوره کودکی من، بادرخشندگی،مقابل
دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویـک فقیرفرقـی وجـود نـدارد و یـک پیرمـرد فقیـرهم مثـل یـک
توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کـودکی بهتـراز
امروز است.
خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد،دریک محله فقیرنشین بود،درجوار خانه ما،اسکله ای وجود داشت که کشتی های رود
نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکـه خمرفروشـی وجـود
داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانـه هـایی بـرای عیاشـی موجودبـود کـه گـاهی
ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محـل عبـارت
بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم
یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بـود.مـا
درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه
جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز،یعنی فصل طغیان نیل،نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانـه مـا
دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد.
هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهـای
ما را می برد و کنار رودخانه می شست.3
من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چـوبی را کـه بازیچـه مـن بـود بـه
ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال،با حسرت تمساح مزبور ار کـه دهـانی
سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقـط فرزنـدان نجبـا
دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بـود زیـرا
پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد.صبحها مادرم مرا با خود به بـازار میبردوگرچـه اشـیاء
زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند.4ازوضع حـرف زدن
مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و مـیگفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که
به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهـای
شترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآرزوی آن بود ولی
چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت.

 

 

شامل 134 صفحه pdf


دانلود با لینک مستقیم


دانلود کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون