لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل: Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه :113
بخشی از متن مقاله
از هشام روایت کرده اند که پیمبر خدا چهل و سه ساله بود که وحی بدو رسید.
و هم از سعید بن مسیب روایتی به این مضمون هست.
سخن از روز و ماه بعثت پیمبر خدا
ابوجعفر گوید: روایت درست است که درباره روزه روز دوشنبه از پیمبر پرسیدند وفرمود: « من به روز دوشنبه متولد شدم و به روز دوشنبه مبعوث شدم و وحی به سوی من آمد.»
گوید: در این باب خلاف نیست، اما اختلاف هست، که کدام دوشنبه ماه بود، بعضی ها گفته اند: آغاز نزول قرآن بر پیمبر خدا هیجدهم ماه رمضان بود، و از عبدالله بن زید جرمی روایتی به این مضمون هست.
بعضی دیگر گفته اند نزول قرن در بیست و چهارم رمضان بود، و از ابی جلد روایتی به این معنی هست.
بعضی دیگر گفته اند نزول قرآن در هفدهم رمضان بود و گفتار خدا عزوجل را شاهد این سخن آورده اند که فرمود:
« و ما انزلنا علی عبدنا یوم الفرقان یوم التقی الجمعان»
یعنی (اگر به خدا) و آنچه روز فیصل کار، روز تلاقی دو گروه، بر بنده خویش نازل کرده ایم ایمان آورده اید (چنین کنید) و روز تلاقی پیمبر خدا با مشرکان در بدر روز هفدهم رمضان بود.
ابوجعفر گوید: «پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم از آن پیش که جبریل بر او ظاهر شود و رسالت خدای بیارد آثار و نشانه هایی می دید، از آن جمله حکایتی بود که از پیش درباره دو فرشته نقل کردم که شکم وی را شکافتند و غش و ناپاکی از آن درآوردند و دیگر آنکه به هر راهی می گذشت درخت و سنگ بر او سلام می کرد.
از بره دختر ابی تجراه روایت کرده اند که وقتی خداوند عزوجل می خواست پیمبر خویش را رسالت دهد، وقی به حاجت می شد چندان دور می رفت که خانه ای نباشد و به دره ها می شد و به هر سنگ و درختی که می گذشت بدو می گفت: «السلام علیک یا رسول الله» و به چپ و راست و پشت سر می نگریست و کسی را نمی دید.
ابوجعفر گوید: و امت ها از مبعث وی سخن می کردند و عالمان هر امت از آن خبر میدادند.
عامر بن ربیعه گوید: از زیدبن عمروبن نفیل شنیدم که می گفت: «من در انتظار پیمبری از فرزندان اسماعیل و از اعقاب عبدالمطلب هستم و بیم دارم به زمان او نرسم اما به او ایمان دارم و تصدیق او می کنم و بر پیمبریش شهادت می دهم، اگر عمرت دراز بود و او را دیدی سلام مرا به او برسان، اینک وصف او با تو بگویم تا بر تو مخفی نماند.»
گفتم: «بگو»
گفت: «وی نه کوتاه است نه بلند، نه پر موی و نه کم موی و پیوسته در دیده او سرخیای هست و خاتم نبوت میان دو بازوی اوست و نامش احمد است و در این شهر متولد می شود، آنگاه قومش او را بیرون می کنند و دین وی را خوش ندارند تا به یثرب مهاجرت کند و کارش بالا گیرد، مبادا از او غفلت کنی که من به طلب دین ابراهیم همه ولایت ها را بگشتم و از یهودان و نصاری و مجوس پرسیدم و همه گفتند این دین پس از این خواهد بود و و صف وی را چنین آوردند و گفتند: جز او پیمبری نمانده است.»
عامر گوید: وقتی مسلمان شدم گفتار زیدبن عمرو را با پیمبر بگفتم و سلام او را رسانیدم و پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم جواب وی بداد و برای او طلب رحمت کرد و گفت: «او را در بهشت دیدم که دنباله ها می کشید.»
عبدالله بن کعب وابسته عثمان گوید یک روز که عمبر بن خطاب در مسجد پیمبر خدا نشسته بود، عربی وارد مسجد شد و سراغ عمر را گرفت و چون عمر او را بدید گفت: «این مرد همچنان مشرک است، و در جاهلیت کاهن بوده است.»
عرب به عمر سلام کرد و بنشست و عمر بدو گفت: «آیا مسلمان شده ای؟»
گفت: «آری.»
عمر گفت: «آیا در جاهلیت کاهی بوده ای.»
عرب گفت: «سبحان الله، سخنی می گویی که از هنگام خلافت به هیچ یک از رعیت خویش نگفته ای.»
عمر گفت: « ما در جاهلیت بدتر این بودیم، بت می پرستیدیم، تا خداوند ما را به وسیله اسلام گرامی داشت.»
عرب گفت: «آری ای امیر مؤمنان من در جاهلیت کاهن بودم.»
عمر گفت: «به ما بگو عجیب ترین خبری که شیطانت برایت آورد چه بود؟»
عرب گفت: «شیطانم یک ماه یا یکسال پیش از اسلام آمد و گفت مگر نمی بیی که کار جنیان دگرگون شده.»
عمر گفت: «مردم نیز چنین می گفتند، به خدا من با گروهی از قرشیان به نزد بتی از بتان جاهلیت بودیم که یکی از عربان گوساله ای برای آن قربانی کرده بود و منتظر بودیم که گوساله را بر ما تقسیم کنند و از دل آن صدایی شنیدم که هرگز صدایی نافذتر از آن نشنیده بودم و این یک ماه یا یکسال پیش از ظهور اسلام بود که می گفت: «ای ذریح، کاری موفقیت آمیز است» و یکی فریاد زند و گوید: «لااله الاالله».
جبیربن مطعم گوید: در بوانه به نزد بتی نشسته بودیم و این یکماه پیش از بعثت پیمبر خدا بود و شتری کشته بودیم که یک بانگ زد: عجب را بشنوید که استراق وحی برفت و شهاب سوی ما اندازند و این به سبب پیمبری است که در مکه آید و نامش احمد است و هجرتگاه او یثرب است. گوید: و ما دست بداشتیم و پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم ظهور کرد.
از ابن عباس روایت کرده اند که یکی از بنی عامر پیش پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم
آمد و گفت: «خاتم نبوت را که میان دو بازوی تو است به من بنما که اگر محتاج علاج باشی علاجت کنم که من معروفترین طبیب عربم.»
پیمبر فرمود: «می خواهی که آیتی به تو بنمایم؟»
مرد عامر گفت: «آری، این نخل را بخوان.»
گوید: و پیمبر به سوی نخل نگریست و آن را بخواند و نخل بیامد تا جلو او بایستاد. آنگاه به نخل گفت: «بازگرد» و بازگشت.
مرد عامری گفت: «ای گروه بنی عامر، به خدا چنین جادوگری ندیده ام.»
ابوجعفر گوید: و اخبار در دلالت بر پیمبری او صلی الله علیه و سلم از شمار بیرون است و برای آن کتابی جداگانه خواهیم داشت ان شاءالله.
اکنون به سخن از پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم از هنگامی که جبرئیل علیه السلام وحی سوی وی اورد باز می گردیم.
ابوجعفر گوید: از پیش، بعضی خبرها را درباره نخستین بار که جبرئیل بیامد. و اینکه سن وی چند سال بود آورده ایم و اکنون وصف ظهور جبرئیل و آوردن وحی خدای را بگوییم:
از عایشه روایت کرده اند که نخستین وحی که به پیمبر خدا آمد رؤیای صادق بود که همانند سپیده دم بود آنگاه به خلوت راغب شد و به غار حرا می رفت و شبهای معین را در آنجا به عبادت می گذرانید آنگاه سوی کسان خود باز می گشت و برای شبهای دیگر توشه می گرفت تا حق به سوی وی آمد و گفت: «ای محمد تو پیمبر خدایی».
پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم گوید: من نیم خیز شدم. آنگاه برخاستم و تنم می لرزید و پیش خدیجه رفتم و گفتم: «مرا بپوشانید، مرا بپوشانید» تا ترس از من برفت، آنگاه بیام و گفت: « ای محمد تو پیمبر خدایی.»
پیمبرگوید: و چنان شد که می خواستم خویشتن را از بالای کوه بیاندازم و او به من ظاهر شد و گفت: «ای محمد من جبریلم و تو پیمبر خدایی.» پس از آن به من گفت: «بخوان»
گفتم: «چه بخوانم؟»
گوید: «مرا بگرفت و سه بار بفشرد تا به زحمت افتادم، سپس گفت: «بخوان به نام خدایت که مخلوق آفرید» آنگاه پیش خدیجه رفتم و گفتم. «بر خویشتن بیمناکم» و حکایت خویش را با او گفتم.
خدیجه گفت: «خوشدل باش که خداوند هرگز تو را خوار نخواهد کرد که تو با خویشاوند نیکی می کنی و سخن راست می گویی و امانت گزاری و مهمان نوازی و پیشتیبان حقی.» آنگاه خدیجه مرا پیش ورقه بن نوفل بن اسد برد و گفت: «ببین برادرزاده ات چه می گوید؟»
ورقه از من پرسش کرد و چون حکایت خویش به وی گفتم. گفت: «به خدا این ناموسی است که بر موسی بن عمران نازل شد، کاش در آن نصیبی داشتم، کاش وقتی قومت تو را بیرون می کنند، زنده باشم.»
گفتم: «مگر قومم مرا بیرون می کنند؟»
گفت: «آری، هر که چون تو دینی بیاورد با او دشمنی کنند، اگر آن روز زنده باشم تو را یاری می کنم.»
گوید: «و نخستین آیات قرآن که از پی «اقراء باسم ربک» بر من نازل شد: «ن، والقلم و مایسطرون» و «یاایها المدثر» و: «الضحی» بود.
از عبدالله بن شداد روایت کرده اند که جبریل پیش پیمبر آمد و گفت: «ای محمد بخوان».
گفت: «چه بخوانم؟»
گوید: و او را بفشرد و باز گفت: «ای محمد بخوان.»
گفت: «چه بخوانم.»
جبریل گفت: «اقراء باسم ربک الذی خلق تا آخر سوره علق. گوید: پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم پیش خدیجه رفت و گفت: «ای خدیجه، گویا آسیبی دیده ام».
خدیجه گفت: «هرگز خدا با تو چنین نکند که هرگز گناهی نکرده ای.»
گوید: و خدیجه پیش ورقه بن نوفل رفت و حکایت با او بگفت. و ورقه گفت: «اگر سخن راست می گویی شوهرت پیمبر است و از امت خویش رنج ببیند و اگر زنده باشم او را یاری می کنم.»
پس از آن جبرئیل نیامد و خدیجه به او بگفت: شاید خدا رهایت کرده است و خدا این آیات را نازل فرمود:
« والضحی، والیل اذاسجی، ما ودعک ربک و ماقلی»
یعنی: قسم به روز، و شب اندم که تاریک گردد که پروردگارت نه ترکت کرده و نه دشمنت شده.
از عبدالله بن زبیر روایت کرده اند که پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم هر سال یکماه در حرا به عبادت می نشست و این جزو رسوم قریش بود که در جاهلیت داشتند و در ان ماه که در حرا بود هر کس از مستمندان پیش وی می رفت به او طعام می داد و چون ماه به سر می رسید سوی کعبه می رفت، و هفت بار یا هر چند بار که خدا می خواست طواف می کرد و به خانه می رفت.
و چون آن هنگام رسید که خدا می خواست او را به پیمبری گرامی کند و این به ماه رمضان بود، پیمبر سوی حرا رفت و چون شب وی رسید جبریل بیامد.
پیمبر گوید: بیامد و صفحه ای از دیبا به دست داشت که در آن نوشته بود و گفت: «بخوان»
گفتم: «چه بخوانم؟»
جبریل مرا چنان فشرد که پنداشتم مرگ است، آنگاه گفت: «بخوان»
گفتم «چه بخوانم؟» و این را گفتم که باز مرا نفشارد.
گفت: «اقراء باسم ربک الذی خلق» تا آخر سوره علق.
گوید: و من خواندم و به سر بردم و او از پیش من برفت و من از خواب برخاستم و گویی نوشته ای در خاطرم بود. و چنان بود که شاعر و مجنون را سخت دشمن شمردم و نمی خواستم به آنها بنگرم و با خویش گفتم هرگز قرشیان نگویند که شاعری یا مجنونی شده ام، برفراز کوه روم و خویشتن را بیندازم تا بمیرم و آسوده شوم. و به این قصد بیرون آمدم و در میان کوه صدایی از آسمان شنیدم که می گفت: «ای محمد تو پیمبر خدایی و من جبریلم.»
گوید: و سر بر داشتم و جبریل را به صورت مردی دیدم که پاهایش در افق آسمان بود و می گفت: «ای محمد، تو پیمبر خدایی و من جبریلم.»
گوید: و من ایستاده بودم و جبریل را می نگریستم و از مقصود خویش باز ماندم و قدمی پس و پیش نرفتم و روی از جبریل برگردانیدم و دیگر آفاق آسمان را نگریستم و هر جا نظر کردم او را بدیدم، و همچنان ایستاده بودم و قدمی پس و پیش نرفتم تا خدیجه کس به جستجوی من فرستاد که به مکه رسیدند و سوی او بازگشتند و من ایستاده بودم، پس از آن جبریل برفت و من سوی کسان خود باز گشتم و به نزد خدیجه رسیدم، و پهلوی وی نشستم که گفت: «ای ابوالقاسم، کجا بودی که فرستادگان خویش را به جستجوی تو روانه کردم و سوی مکه آمدند و باز گشتند.»
گفتم: «به شاعری یا جنون افتاده ام.»
گفت: «ای ابوالقاسم، تو را به خدا می سپارم که خدا با تو چنین نمی کند که راست گفتاری و امانت گزار و نیک صفت، و با خویشاوندان نکو رفتار، ای پسر عم، شاید چیزی دیده ای؟»
گفتم: «آری.» و حکایت خویش را با وی بگفتم.
خدیجه گفت: «ای پسرعم، خوشدل باش و پایمردی کن، قسم به آن خدایی که جان خدیجه به فرمان اوست امیدوارم پیمبر این امت باشی.»
آنگاه برخاست و لباس به تن کرد و پیش ورقه بن نوفل بن اسد عموزاده خویش رفت که نصرانی بود و کتب خوانده بود و از اهل تورات و انجیل سخن ها شنیده بود و حکایت به وی بگفت.
ورقه گفت: «قدوس! قدوس! به خدایی که جان ورقه به فرمان اوست اگر سخن راست می گویی ناموس اکبر آمده است (و مقصودش از ناموس، جبریل بود) همان ناموسی که سوی موسی آمده ابود، و او پیمبر این امت است، به او بگوی پایمردی کند.»
خدیجه پیش پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم آمد و سخنان ورقه را به وی گفت و غم وی سبک شد.
و چون اقامت حرا را به سر برد سوی کعبه رفت و طواف برد و ورقه او را بدید و گفت: «برادرزاده آنچه را دیده ای و شنیده ای با من بگوی.»
و پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم حکایت خویش به وی بگفت.
ورقه گفت: «به خدایی که جان من به فمران اوست تو پیمبر این امتی و ناموس اکبر که سوی موسی آمده بود سوی تو آمده است، تو را تکذیب کنند و آزار کنند و از دیار خویش بیرون کنند و با تو جنگ کنند و اگر من زنده باشم خدا را یاری می کنم»
«آنگاه سر پیش آورد و پیشانی پیمبر را ببوسید»
پس از آن پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم به خانه خویش رفت و از گفتار ورقه ثباتش بیفزود و غمش برفت.
گویند: از جمله سخن ها که خدیجه در افزودن ثبات پیمبر گفت این بود که ای پسر عم توانی که وقتی جبریل آید با من بگویی؟
پیمبر گفت: «آری.»
و چون جبریل بیامد، پیمبر به خدیجه گفت: «اینک جبریل آمد» خدیجه گفت: «برخیز و بر ران چپ من بنشین».
و پیمبر برخاست و بر ران خدیجه نشست.
و خدیجه گفت: «او را می بینی؟»
پیمبر گفت: «آری»
خدیجه گفت: «بیا و بر ران راست من بنشین».
و پیمبر بر آنجا بنشست.
خدیجه گفت: «او را می بینی.»
پیمبرگفت: «آری.»
خدیجه گفت: «بیا و در بغلم بنشین.» و پیمبر چنان کرد.
خدیجه گفت: «او را می بینی».
پیمبرگفت: «آری.»
آنگاه خدیجه سرپوش برداشت و پیمبر در بغل او نشسته بود و گفت، «او را می بینی؟»
پیمبرگفت: «نه»
خدیجه گفت: «ای پسر عم، پایمردی کن و خوشدل باش به خدا این فرشته است و شیطان نیست.»
این حدیث را از فاطمه دختر حسین علیه السلام روایت کرده اند با این افزایش که خدیجه پیمبر را زیر پیراهن خویش جای داد و جبرئیل نهان شد و به پیمبر صلی الله علیه و سلم گفت: «این فرشته است و شیطان نیست.»
ابن کثیر گوید: از ابوسلمه پرسیدم نخستین آیه قرآن که نازل شد چه بود؟
گفت: «یا ایها المدثر بود»
گفتم: می گویند: «اقراء باسم ربک الذی خلق بود.»
به من گفت: «جز آنچه پیمبر به من گفته با تو نمی گویم که او صلی الله علیه و سلم گفت: در حرا مجاور بودم، و چون مدت مجاورت به سر بردم فرود آمدم و به دل دره شدم و ندایی شنیدم و به راست و چپ و پشت سر و پیش رو نگریستم و چیزی ندیدم و چون به بالای سر نگریستم جبریل را دیدم که میان آسمان و زمین بر کرسی ای نشته بود و بترسیدم.»
و دنباله سخن در روایت عثمان بن عمرو هست که پیمبر فرمود: پی خدیجه رفتم و گفتم: «مرا بپوشانید» و مرا بپوشانید و آب بر من افشاندند و این آیات نازل شد که
«یا ایها المدثر، قم فانذر»
یعنی از جامه به خویش پیچیده برخیز و بترسان.
از هشام بن محمد روایت کرده اند که جبریل اول بار به شب شنبه و شب یکشنبه پیش پیمبر آمد آنگاه رسالت خدای را به روز دوشنبه آورد وضو و نماز را به او آموخت و «اقراء باسم ربک الذی خلق» را تعلیم داد، و پیمبر صلی الله علیه و سلم روز دوشنبه که وحی آمد چهل سال اشت.
ابوذر غفاری گوید: از پیمبر پرسیدم: «اول بار چگونه یقین کردی که پیمبر شده ای؟»
گفت: «ای ابوذر، به من دره مکه بودم که دو فرشته سوی من آمدند یکی بر زمین بود و دیگری میان زمین و آسمان بود، و یکیشان به دیگری گفت: «این همانست»
و دیگری گفت: «همانست»
گفت: «او را با یکی وزن کن» و مرا با یکی وزن کردند که بیشتر بودم.
پس از آن گفت: «او را با ده تن وزن کن» و مرا با ده تن وزن کردند و بیشتر بودم.
آنگاه گفت: «او را با صدتن وزن کن» و مرا با صدتن وزن کردند و بیشتر بودم.
آنگاه گفت: «او را با هزارتن وزن کن» و مرا با هزارتن وزن کردند و بیشتر بودم.
یکیشان به دیگری گفت: «شکم او را بشکاف» و شکم مرا بشکافت.
آنگاه گفت: «دل او را برون آر» یا گفت: «دل او را بشکاف» و دل مرا بشکافت و قطرات خون از آن برآورد و بیفکند.
آنگاه دیگری گفت: «شکم او را بشوی و قلبش را بشوی» آنگاه آرامش را بخواست که گویی صورت گربه ای سپید بود و آن را به دل من نهاد و گفت: «شکم او را بدوز» و شکم مرا بدوختند و مهر نبوت میان و شانه ام زدند و برفتند و گویی هنوز آنها را میبینم.
از زهری روایت کرده اند که مدتی وحی از پیمبر خدا صلی علیه و سلم ببرید و سخت غمین شد و سر قله کوه های بلند می رفت که خویشتن را بیاندازد و چون به بالای کوه می رفت جبریل بر او نمایان می شد و می گفت: «تو پیمبر خدایی» و دلش آرام میگرفت.
پیمبر چنین گفته بود: «یک روز که به راه بودم فرشته ای را که در حراء پیش من می آمد دیدم که میان آسمان و زمین بر کرسی ای نشسته بود و سخت بترسیدم و پیش خدیجه بازگشتم و گفتم: «مرا بپوشانید» و مرا بپوشانید و این آیات نازل شد که یا ایهاالمدثر قم فانذر و ربک فکبر و ثیابک فطهر.
*** متن کامل را می توانید بعد از پرداخت آنلاین ، آنی دانلود نمائید، چون فقط تکه هایی از متن به صورت نمونه در این صفحه درج شده است ***
دانلود تحقیق کامل درباره روایات و حکایاتی از اسلام و دین